خاطره زیبا از تفحص



 

شهیدی رو پیدا کردیم که قمقمه اش پر بود از آبی زلال و گوارا

ده سال از شهادتش می گذشت

اما قمقمه اش همچنان آبی شفاف داشت و خوش طعم...

یکی از بچه ها رفته سراغ چند تا کارشناس آب و مسائل کشاورزی

ازشون پرسید: اگر آبی دوازده سال زیر خاک بمونه ، چی میشه؟

خیلی عادی گفتند: خب معلومه! خواه ناخواه تبدیل به لجن میشه

مقداری از آب قمقمه ی شهید رو ریخت و داد به کارشناسان

وقتی خوردند ، ازشون پرسید: این آبی که خوردید چه جوری بود

گفتند: هیچی ! آبی تازه و زلال ، بدون ماندگی ...

خنده اش گرفت

کارشناسان با تعجب پرسیدند: چیه؟

قمقمه رو نشانشان داد و گفت: این آبی که شما خوردید متعلق به این قمقمه است که دوازده سال تمام زیر خاک کنار یک شهید بوده

مات و مبهوت به هم نگاه می کردند

از صلواتی که فرستادند میشد فهمید حالتشون عوض شده

... سربازی که در تفحص کار می کرد اومد پیشم و گفت: مادرم مریضه

گفتم : خب برو مرخصی ... برو که ببریش دکتر

گفت: نه! به این حرفا نیست. می دونم چطور درمانش کنم

جرعه ای از آب قمقمه ی شهید رو با خودش برد تهران

بعد از چند روز با شادمانی برگشت

می گفت: مادرم آب قمقمه رو خورد

به امید خدا خیلی زود خوب شد...



امام زمان


 آقا

      من اصلِ انتظار تو را برده ام زِ  یاد

        با انتظارهای فراوانم از شما ...


جملات زیبا گیله مرد

روزی هزار بار دلت راشکسته ام

بیخود به انتظار وصالت نشسته ام

 

هربار این تویی که رسیدی و در زدی

هربار این منم که در خانه بسته ام

 

هر جمعه قول میدهم آدم شوم ولی

هم عهد خویش هم دلت راشکسته ام

 

احترام به والدین

یک بار هم نشد حرمت موی سفید ما را بشکند یا بی سوادی ما را به رخمان بکشد. هر وقت وارد اتاق می شدم، نیم خیز هم که شده، از جاش بلند می شد. اگر بیست بار هم می رفتم و می آمدم، بلند می شد. می گفتم: علی جان، مگه من غریبه هستم؟ چرا به خودت زحمت می دی؟ می گفت: « احترام به والدین، دستور خداست».

یک روز که خانه نبودم، از جبهه آمده بود. دیده بود یک مشت لباس نشسته گوشه ی حیاطه، همه را شسته بود و انداخته بود روی بند. وقتی رسیدم، بهش گفتم: الهی بمیرم برات مادر، تو با یک دست، چطوری این همه لباس رو شستی؟ گفت: « اگه دو دست هم نداشتم، باز وجدانم قبول نمی کرد من اینجا باشم و تو، زحمتِ شستنِ لباس ها را بکشی! »                                                                                                                                                         شهیدعلی ماهانی

متخصص شناسایی




شهید شاهمرادی متخصص شناسایی بود؛ قیافه‌اش به اهالی جنوب بیشتر شبیه بود؛ به خصوص چهره آفتاب سوخته و قدبلند او. شنیده بودم که در شناسایی‌ها به راحتی وارد مقر عراقی‌ها شده، با آنها غذا می‌خورد و برمی‌گشت.

در عملیات «والفجر 8» جمعی اسیر از دشمن گرفته، در گوشه‌ای نشانده بودیم و منتظر ماشین جهت انتقال آنها به عقب بودیم؛ شاهمرادی نیز در خط قدم می‌زد؛ ناگهان یکی از درجه‌داران بعثی در حالی که با انگشت به او اشاره می‌کرد، چیزهایی می‌گفت؛ آن درجه‌دار بعثی شلوارش را بالا زده، پای کبود شده‌اش را نشان می‌داد.

یکی از بچه‌هایی که به زبان عربی آشنا بود، آوردیم ببینیم چه می‌گوید؛ درجه‌دار بعثی می‌گفت: «این عراقی است! اینجا چه کار می‌کند؟! از نیروهای ماست، چرا دستگیرش نمی‌کنید؟» در حالی که متعجب شده بودیم، پرسیدم: «از کجا می‌گویی؟» گفت: «چند روز قبل در صف غذا بود؛ با من دعوایش شد و من را کتک زد؛ این جای لگد اوست» و پای سیاه‌شده‌اش را نشان داد. شاهمرادی که متوجه این صحنه شده بود، از دور دستی تکان داد و جلوتر نیامد.




شهید بی سر



شهید مصطفی عربی نوده



آقای مردشور گفت تا شما بیرون نروید من او را نمی شویم، داخل یک پلاستیک پیچیده بودنش، گفتم برید کنار، چادرم را انداختم، گفتم من خودم پسرم را می شویم. طاقتش را هم دارم. مگر زینب طاقت نداشت، من مگر زینب نیستم. من هم زینب هستم. من پسرم را می شویم. بروید کنار، همه رفتند من ایستادم. اما بدنم می لرزید. گفتم هیچ کسی حق ندارد به پسر من دست بزند. دستام را بالا بردم، گفتم: خدایا همانطور که به حضرت زینب (س) قدرت دادی به من هم قدرت بده. وقتی پلاستیک را کنار زدم دیدم مصطفی سر ندارد، دست در بدن ندارد، پاهایش نیست، دیگر چیزی نفهمیدم.




اختلاف سلیقه




جوسازیهائی برای برادران دینیمان می نمائیم و اختلاف سلیقه را به مسایل خطی میکشانیم و باعث تضعیف خود و تقویت دشمنان اسلام می شویم.

شهید یوسف قناعت



از مخالف نترس


حاجی بخشی

از مخالفت هم نبايد بترسيم، تا مخالفت نباشد کار خوب ما معلوم نمي شود. مخالف که اشتباهات ما را گفت، ما را به کارمان بيشتر آشنا مي کند. دهان مخالف را که ببنديم خودمان به بيراهه مي رويم. خودمان به ديوار مي خوريم چرا که کسي نيست که خطرهاي بين راه به ما بگويد.


عکس هایی از گل های زیبا و رمانتیک www.taknaz.ir


تفحص



آخرين روز سال امام علي (ع) بود به دوستان گفتم امروز آقا به ما عيدي خواهد داد. در زيارت عاشوراي آن روز هم متوسل شديم به‌منظور عالم، حضرت علي (ع)، همه بچه‌ها با اشك و گريه، آقا را قسم كه اين شهيدان به عشق او به شهادت رسيده‌اند. از اميرالمومنيين (ع) خواستيم تا شهيدي بيابيم رفتيم پاي كار، همه از نشاط خاصي برخوردار بوديم مشغول كند‌وكاو شديم آن روز اولين شهيدي را كه يافتيم با مشخصات و هويت كامل پيدا شد نام كوچك او عشقعلي بود.



انتخاب دوست




فرزند آیت الله انصاری همدانی(رحمت الله علیه) درباره شیوه تربیتی ایشان میگوید :

از همان ابتدا ما را طوری تربیت کرده بود که فقط از خدا بترسیم. برای کارهای خوبمان برای ما هدیه

میخریدند و به ما میفرمودند : (( مواظب برنامه های زندگی تان باشید . همه گونه اشخاص در اجتماع هست، مواظب باشید با همه دست دوستی ندهید))



شهید





شهدا دعا داشتند، ادعا نداشتند

نیایش داشتند، نمایش نداشتند

حیا داشتند، ریا نداشتند

رسم داشتند، اسم نداشتند

و ما تا ابد به آنها که قمقمه ها را دفن کردند تا هوس آب نکنند مدیونیم...



امام خامنه ای






حجاب

 

بهش گفتم: امام زمان عج رو دوست داری؟

گفت: آره ! خیلی دوسش دارم

گفتم: امام زمان حجاب رو دوست داره یا نه؟

گفت: آره!

گفتم : پس چرا کاری که آقا دوست داره انجام نمیدی؟

گفت: خب چیزه!…. ولی دوست داشتن امام زمان عج به ظاهر نیست ، به دله

گفتم: از این حرف که میگن به ظاهر نیست ، به دله بدم میاد

گفت: چرا؟

براش یه مثال زدم:

گفتم: فرض کن یه نفر بهت خبر بده که شوهرت با یه دختر خانوم دوست شده و الان توی یه رستوران داره باهاش شام می خوره. تو هم سراسیمه میری و می بینی بله!!!! آقا نشسته و داره به دختره دل میده و قلوه می گیره.عصبانی میشی و بهش میگی: ای نامرد! بهم خیانت کردی؟

بعد شوهرت بلند میشه و بهت میگه : عزیزم! من فقط تو رو دوست دارم. بعد تو بهش میگی: اگه منو دوست داری این دختره کیه؟ چرا باهاش دوست شدی؟ چرا آوردیش رستوران؟ اونم بر می گرده میگه: عزیزم ظاهر رو نبین! مهم دلمه! دوست داشتن به دله…

دیدم حالتش عوض شده

بهش گفتم: تو این لحظه به شوهرت نمیگی: مرده شور دلت رو ببرن؟ تو نشستی با یه دختره عشقبازی می کنی بعد میگی من تو دلم تو رو دوست دارم؟ حرف شوهرت رو باور می کنی؟

گفت: معلومه که نه! دارم می بینم که خیانت می کنه ، چطور باور کنم؟ معلومه که دروغ میگه

گفتم: پس حجابت….

اشک تو چشاش جمع شده بود

روسری اش رو کشید جلو

با صدای لرزونش گفت: من جونم رو فدای امام زمانم می کنم ، حجاب که قابلش رو نداره

از فردا دیدم با چادر اومده

 افسران - دوست دارم چادر مد شود

گفتم: با یه مانتو مناسب هم میشد حجاب رو رعایت کرد!

خندید و گفت: می دونم ! ولی امام زمانم چــــــادر رو بیشتر دوست داره

می گفت: احساس می کنم آقا داره بهم لبخنــــــــــد می زنه.


احساس وظیفه دکتر چمران




با خودش عهد كرده بود تا نيروى دشمن در خاك ايران است برنگردد تهران. نه مجلس مى رفت، نه شوراى عالى دفاع.يك روز از تهران زنگ زدند. حاج احمد آقا بود. گفت «به دكتر بگو بيا تهران.»گفت «عهد كرده با خودش، نمى آد.»

گفت «نه بياد. امام دلش براى دكتر تنگ شده.»

بهش گفتم. گفت «چشم. همين فردا مى ريم.» ....

چمران



خوش به حالت دکتر

راستی آغوش خدا چه طعمی دارد..؟؟



عارفی با مشعل و جام آب




عارفي را ديدند با مشعل و جام آبي در دست

پرسيدند كجا ميروي؟

گفت: ميروم با اين آتش بهشت را بسوزانم و با اين آب جهنم را خاموش كنم،

تا مردم خدا را فقط به خاطر عشق به او بپرستند

نه به خاطر لذت بهشت و ترس از جهنم


عکس هایی از گل های زیبا و رمانتیک www.taknaz.ir



حجاب

یه روز یه پسر انگلیسی میاد با طعنه به یک پسر مسلمون میگه:

چرا خانوماتون نمیتونن با مردا دست بدن یا لمسشون کنن؟؟ 

پسر مسلمون لبخندی میزنه و میگه: 

ملکه انگلستان میتونه با هر مردی دست بده؟و هر مردی ملکه انگلستانو لمس کنه؟ 

پسره انگلیسی با عصبانیت میگه: 

نه!مگه فرد عادیه فقط افراد خاصی میتون با ایشون در رابطه باشن!!! 

پسر مسلمون میگه: 

خانومای ما همه شون ملکه هستن!!!


خدمت به خلق


مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا به کمک نیازمندی برود . لباس پوشید و به راه افتاد. در راه مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت ، لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی شد. در راه در همان نقطه دوبارهً زمین خورد و دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت ، بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی شد.در راه با مردی که چراغی در دست داشت برخورد کرد. مرد گفت : من دیدم شما در راه دو بار به زمین خوردید، از این رو چراغی آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد اول از او بسیار تشکر کرد و هر دو به راهشان ادامه دادند.به نزدیکی محل که رسیدند ، هوا کمی روشن شده بود و تصمیم به جدایی می گیرند که مرد دوم ناگهان باز می گردد و می گوید : (من شیطان هستم.)

 مرد اول با شنیدن این حرف جا خورد. شیطان در ادامه توضیح داد: من شما را در راه کمک به آن نیازمند دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم. وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و بازگشتید، خداوند همه گناهان شما را بخشید و من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، و با علاقه بیشتری بازگشتید و به خاطر آن، خداوند همه گناهان افراد خانواده ات را نیز بخشید.راستش را بخواهید ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم ، خداوند گناهان تمامی افراد دهکده تان را نیز ببخشد. بنا براین، تصمیم گرفتم خود سالم به مقصد برسانمتان .


بخشش در زمان حیات

مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید:

نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.
کشیش گفت:
بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم.

خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی. زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی.

اما در مورد من چی؟ من همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته تا سینه ام را. حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست می کنند. با وجود این کسی از من خوشش نمی آید. علتش چیست؟

می دانی جواب گاو چه بود؟

جوابش این بود:
شاید علتش این باشد که
"هر چه من می دهم در زمان حیاتم می دهم"


خدا جونم خیلی دلم گرفته



خدا جونم خیلی دلم گرفته

خدا جونم دلم می خواد داد بزنم

خدا صدام در نمی یاد

خدا تمام زندگیمو اشک ریختم خدا خدا کردم

خدا مگه من آدم نیستم

مگه چی کار کردم که باید این همه درد و یه نفره تحمل کنم

خدا نفسم بند اومده

خدا صدامو نمی شنوی چرا ؟؟

خدا جونم تحملم تموم شده

خدا مگه نگفتی غم هر کی به اندازه توانشه

خدا دیگه بریدم

خدا دیگه نمی تونم

خدا از بس چشم به آسمون دوختم صدات کردم خسته شدم

خدا با گریه خوابیدنام کی تموم می شن

خدا بسمه

دیگه نمی کشم نمی تونم

اصلا خودتو بذار جای من

خدا بار غمی که رو دوشم گذاشتی رو نمی تونم تحمل کنم

خدا تا کی می خوای ساکت باشی تا کی

خدا خدا خدا خدا خدا خداااااااا


پاک بودن در جوانی


حضرت رسول میفرمایند برتری جوانی که درجوانی خود ره بندگی پیش گرفته بر پیری که در بزرگسالی به عبادت  روی اورده همچون برتری فرستادگان الهی بر دیگر مردمان است .

خوشتر از ایام عشق ایام نیست

صبح روز عاشقان را شام نیست 

اوقات خوش ان بود که بادوست گذشت 

باقی همه بی حاصلی وبی خبری بود





تصویرحاج آقا دولابی بهمراه شاگردان آیت الله انصاری همدانی

در این عکس علامه طهرانی، آیتالله نجابت و حاج اسماعیل دولابی حضور دارند.


دولابی


کفاره گناهان

خوشحال کردن شخص محزون، چه با بذل مال، چه با حرف و سخن و چه با نشستن پهلوی او، کفاره گناهان است.

 

حاج محمد اسماعیل دولابی


عارف بالله حاج اسماعیل دولابی


فرمایش علامه حسن زاده آملی در مورد مقام معظم رهبری


حضرت آيت الله حسن زادة آملي:

 زماني كه رهبر فرزانة انقلاب به شهر آمل سفر كردند، حضرت آيت الله حسن زادة آملي كتاب ارزشمند «انسان در عرف عرفان» را كه به قلم خود ايشان است به رهبر انقلاب هديه كردند. ايشان در تقديم نامة كتاب، مطالب دقيق و قابل توجّهي ذكر كردهاند كه فرازهايي از آن را در اينجا ميآوريم:



«با سلام و دعاي خالصانه، و ارائه ارادت بيپيرايه جاودانه به حضور باهر النور، رهبر عظيم الشأن كشور بزرگ جمهوري اسلامي ايران، حضرت آيت الله معظّم، جناب خامنهاي كبير ـ متّع الله المسلمين بطول بقائه الشريف ـ اين اثر نمونة دوران را اعني رسالة انسان در عرف عرفان را ... به پيشگاه مبارك آن وليّ به حق كه مصداق بارز رساله است با كمال ابتهاج و انبساط تقديم ميدارم و عزّت و شوكت روز افزون آن قائده اسوة زمان را همواره از حقيقة الحقائق خداوند سبحان مسئلت دارم»

بوسیدن دست مقام معظم رهبری توسط آیت الله بهاءالدینی

در دیدار مقام معظم رهبری از حضرت آیت الله بهاء الدینی ، ایشان فرمودند :


«اجازه بدهید تا من دستتان را ببوسم تا فردا که به محضر جده ام زهرا مشرف شدم .به ایشان عرض کنم، دست ولی خود را بوسیدم >>


((به نقل از آیت الله فاطمی نیا)) 





اهمیت علم



عالم باش یا متعلم باش یا شنونده یا دوستدار( علم و عالم) و پنجمی مباش که هلاک خواهی شد.

حضرت محمد صلی الله علیه آله و سلم ـ نهج الفصاحه



شیطان در کمین است

 

 

یکی از شاگردان مرحوم شیخ انصاری می گوید:

در زمانی که در نجف در محضر شیخ به تحصیل علوم اسلامی اشتغال داشتم یک شب شیطان را در خواب دیدم که بندها و طنابهای متعددی در دست داشت.

از شیطان پرسیدم: این بندها برای چیست؟ پاسخ داد: اینها را به گردن مردم می افکنم و آنها را به سوی خویش می کشانم و به دام می اندازم. روز گذشته یکی از این طنابهای محکم را به گردن شیخ مرتضی انصاری انداختم و او را از اتاقش تا اواسط کوچه ای که منزل شیخ در آنجا قرار دارد کشیدم ولی افسوس که علیرغم تلاشهای زیادم شیخ از قید رها شد و رفت.

 


وقتی از خواب بیدار شدم در تعبیر آن به فکر فرو رفتم. پیش خود گفتم: خوب است تعبیر این رؤیا را از خود شیخ بپرسم. از این رو به حضور معظم له مشرف شده و ماجرای خواب خود را تعریف کردم.

شیخ فرمود: آن ملعون ( شیطان) دیروز می خواست مرا فریب دهد ولی به لطف پروردگار از دامش گریختم.

جریان از این قرار بود که دیروز من پولی نداشتم و اتفاقا" چیزی در منزل لازم شد که باید آنرا تهیه می کردم. با خود گفتم: یک ریال از مال امام زمان ( عج) در نزدم موجود است و هنوز وقت مصرفش فرا نرسیده است. آنرا به عنوان قرض برمی دارم و انشاء الله بعدا" ادا می کنم. یک ریال را برداشتم و از منزل خارج شدم. همین که خواستم جنس مورد احتیاج را خریداری کنم با خود گفتم: از کجا معلوم که من بتوانم این قرض را بعدا" ادا کنم؟

در همین اندیشه و تردید بودم که ناگهان تصمیم قطعی گرفته و از خرید آن جنس صرف نظر نمودم و به منزل بازگشتم و آن یک ریال را سرجای خود گذاشتم.

خوراک ابوالقاسم اینهاست تا از این امضاها نکند

 

 

متولی باشی قم روزی نیم ساعت به ظهر به منزل آیت الله شیخ ابوالقاسم کبیر می رود می بیند ایشان ماست را آب کرده و در آن نان خورده کرده است و مشغول خوردن می باشد.

یک نامه ای در آورده بود که آیت الله حاج شیخ ابوالقاسم کبیر امضا کند و شاید می خواسته سوء استفاده ای بکند.



ایشان چون متولی باشی این نامه را پیش شیخ گذاشته بودند تا امضاء کند، فرموده بود: خوراک ابوالقاسم اینهاست تا از این امضاها نکند و از امضای آن نامه امتناع ورزیده بود. آقا شیخ ابوالقاسم همیشه درخیابان که حرکت می کرد عبا روی سرش می کشید و حرکت می کردو در حال حرکت مشغول نماز متسحبی بود.

 

خدمت به خلق از دیدگاه آیت الله مدرسی یزدی


 

آیت الله محمود مدرسی یزدی یک وقتی به من فرمود:

سن شما چقدر است؟

گفتم چند روزی است شیطان پیشانی مرا بوسیده است. ایشان خیلی خندید، به ایشان گفتم: با عرفا باید اینجوری حرف زد.

 خیلی باهوش بود. کارهایی را می کرد که دیگران نکرده بودند.



 مردم او را بخاطرساختن سرویس های بهداشتی و ... مذمت می کردند. می فرمود: عیب ندارد. همه می روند مسجد می سازند که مردم بروند در آن نماز بخوانند تا آنها ثواب ببرند.

ما نیز می خواهیم مستراح بسازیم تا مردم در آن قضای حاجت کنند و من ثوابش را ببرم. این دستشویی های نزدیک مسجد امام حسن عسکری علیه السلام را ایشان ساخته است. یعنی معیار خدمات او نیاز مردم بود و احتیاج مبرم جامعه، نه آنچه که شهرت آور باشد یا آبروی محسوب شود.



فوت پسر آقا شیخ غلامرضا فقیه یزدی


 

مرحوم آقا شیخ غلامرضا یزدی عجیب آدمی بود.

حقایق را باورش آمده بود. چند وقتی در قم بود و صبح ها در مدرسه فیضیه نماز میخواند. پسرش فوت کرد.

او در فوت پسرش گریه نمی کرد و این را خلاف مقام رضایت حق می دانست و می فرمود: امانت خدا بود خودش خواسته بگیرد.

آیت الله سید محمدتقی خوانساری فرمود ایشان باید گریه کند و الا مریض می شود.

به همین خاطر ایشان را مجبور کردند بر جسد فرزندش نماز میت بخواند.

ایشان نیز در نماز چون به این جمله رسید که می خوانند: «اللهم ان هذا المسجی بین قدامنا» گریه اش گرفت.



ادب آیت الله سید احمد خوانساری


مرحوم آقا سید احمد خوانساری طوری مؤدب و متواضع بود که در هنگام نشستن در میهمانی ها به دیوار تکیه نمی داد و با فاصله از دیوار می نشست.

 

بنده چون برایش لباس می دوختم با ایشان آشنا شده بودم و به منزلش می رفتم. هر کس که می خواست از منزلشان بیرون برود بر می خاست ودر منزل می ایستاد تا مهمان از منزل با احترام خارج شود.

این احترام را برای همه مهمانها رعایت می کرد.